زهرازهرا، تا این لحظه: 22 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

زهرا جون

خاطره 13 به در سال 1392(کویت)

قرار شد معلمین اعزامی از ایران به کویت در روز 13 فروردین به ساحل زیبای مارینامول برویم.ما ساعت 10 صبح از خانه راه افتادیم .ما اولین خانواده ای بودیم که به ساحل رسیدیم.بعد از ما آقای اشرفی و همین طور معلمین دیگر که حدود 350 نفر میشدند به ساحل آمدند. من با دوستانم (بیتا ،مائده ، الناز ،فاطمه و ستاره)بازی میکردیم تا وقت ناهار رسید.وقتی ناهار خوردیم ما بچه ها به لب ساحل رفتیم .یک جت اسکی آمد و همه بچه هارا خیس کرد اما آنها و من خندیدیم ولی بازهم جت اسکی ها به خیس کردن بچه ها ادامه دادند که حتی بزرگترها را مثل پدرم و دیگران را هم خیس کردند.حدود یک ساعت این بازی ما بود. بعد مسابقه ی طناب کشی بین معلمان اعزامی برگزار شد و مسابقات متنوع د...
18 خرداد 1392

خاطره ترس زهرا از پلیس

زهرا که 4.3 ساله بود معمولا از پلیس میترسید و هر وقت پلیس میدید خود را مخفی میکرد تا او را نبیند یا پلیس با پدرش صحبت میکرد او به گریه می افتاد. یک روز پدرش به شوخی با شوخی به او گفت :میبینی پلیس ها دلشان بزرگ است.به خاطر این است که بچه ها را میخورند. این حرف در ذهنش ماند تا اینکه بزرگتر شد و کمتر میترسید. یک روز که در راه کرمان بودیم ماشینی دید که در آن پلیس بود. جلو رفت و به پلیس گفت : پدرم گفته که پلیس ها بچه ها را میخورند و شکمشان بزرگ میشود. پلیس که در ماشین بود شروع به خندیدن کرد و زهرا هم خندید.از او موضوع را پرسیدیم چی شد که با پلیس میخندیدید؟ موضوع را که گفت همه ما شروع به خندیدن کردیم. این هم خاطره ای از زهرا جون...
31 مرداد 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زهرا جون می باشد