زهرا در مجتمع تورستی باغ سنگی
زهرا در پارک مجتمع تورستی باغ سنگی ...
زهرا در خلیج همیشه فارس
زهرا در حرم حضرت معصومه
خاطره ترس زهرا از پلیس
زهرا که 4.3 ساله بود معمولا از پلیس میترسید و هر وقت پلیس میدید خود را مخفی میکرد تا او را نبیند یا پلیس با پدرش صحبت میکرد او به گریه می افتاد. یک روز پدرش به شوخی با شوخی به او گفت :میبینی پلیس ها دلشان بزرگ است.به خاطر این است که بچه ها را میخورند. این حرف در ذهنش ماند تا اینکه بزرگتر شد و کمتر میترسید. یک روز که در راه کرمان بودیم ماشینی دید که در آن پلیس بود. جلو رفت و به پلیس گفت : پدرم گفته که پلیس ها بچه ها را میخورند و شکمشان بزرگ میشود. پلیس که در ماشین بود شروع به خندیدن کرد و زهرا هم خندید.از او موضوع را پرسیدیم چی شد که با پلیس میخندیدید؟ موضوع را که گفت همه ما شروع به خندیدن کردیم. این هم خاطره ای از زهرا جون...
زهرا با لباس عروس
زهرا در باغ
زهرا در حال خوردن آلبالو زهرا در حال تعارف آلبالو ...
زهرا در خانه مادر بزرگ مادرش
زهرا خونه ی مادر بزرگ مادرش در روستای خاوه ...
زهرا روی تاب
زهرا در پارک مجتمع توریستی کشتی آبی زهرا جون و برادرش روی تاب ...